ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روی تمام کلاسهایی که باید بروم خط کشیده ام. چرا بروم وقتی نوبت خودم رسیده که تدریس کنم حتی. کارهای شرکت را خوب انجام می دهم و کاملم. از ن راضی اند ..و کاش سال و بچه ها دست از سر من بکشند.
بعضی قتها فکر می کم پولهایم را جمع کنم و بردارم بروم تهران یک پانسیون یا یک سوییت نقلی بگیرم و دست از همه چیز بکشم. بچه ها بزرگ شده اند و اینطور که بویش می آید خیلی هم مستقلند و گاه فکر میکنم حتی بدون من خوشترند و سر پا. نانا کم کم به سنی رسیته که حس می کنم دارد به خصم من تبدیل می شود.
چه بهتر از این؟
بروم دور شوم و به خودم و آنها اجازه ی نفس کشیدن بدهم.