-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آذر 1402 02:18
هلیا هستی؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذر 1402 13:40
منتظرم عدسها بپزد. عدسپلو درست میکنم قبل از رفتن بن به دانشگاه. بعد احتمالاً باید نانا همراه من بیاید که بروم کمی خوشگلی کنم. بعد یعنی میرسم بروم کتابفروشی؟ گمان نمیبرم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذر 1402 13:39
نانا آمده خانه میگوید ناظمشان گفته شنود گذاشتهاند توی کلاس. میگفت نمیدانم برای ترساندن است یا برای چه. میگفت بچهها گفتهاند که اگر این باشد به پدرها میگویند بروند مدرسه. بعد دستانش را برد بالا مثل کسی که دلیل اتفاقی را نداند و گفت نمیداند چرا بعضی پدر مادرها آنقدر بیکارند که زنگ میزنند مدرسه و میگویند فلان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذر 1402 12:54
اینجا کسی نمیآید انگار.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 آذر 1402 03:13
اینجا را کسی میخواند؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مهر 1402 17:03
یک جایی هست در این کتاب که فرموده انسان اگر بخواهد چیزی را از حافظه حذف کند حذف میکند اما این به این معنا نیست که فراموش میشود و بعدش پیداش میشود و چقدر هم که چندش. زن را وصف کرده بود که یک یار قدیمی دیده بود و شانهها از فرط چندش لرزیدهاند. چای خوردم و در همان حال درکش کردم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذر 1401 02:14
صبح زود بیدار میشوم و خوابهایم را مینویسم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:56
احساس موفقیتی درست و درمان بچه ها را مستقل و غیر لوس بار آوردم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:55
یک خبر دیذم که ا.س.رائیل گفته سه تا از یهودیهای ایران را کشته اند.. من مشکلی ندارم با تسرائیل دیگع اونم یه کشور شیاد دیگه عین بقیه ی کشورهای شیاد ..اما در این هیر و ویر که از آسمان و زمین کشته و اع.د.ا.می و الخ...می ریزد چه فیلمهایی در می اورد اگر خبر راست باشد خب انها هم ایرانی اند و بابت مرگشان متاسفیم اما تو هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:50
بی تخم و سیب زمینی نیستم اما ظرفیت زوحی محدودی دارم...امشب زن گفت ای تو روحت چه کرددی در این کتابرآخر..فقط زنگ زدم بگم دمت گرم و مرسی.. گفت چرا نیستی گفتم نمی کشم..خبر بد زیاد است و بی پایان و تز دست اعتیاد به اخبار گریزانم. گفت حق داری.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:46
ازش متنفرم؟ اصلا دوستش دارم؟ حتما. پس چرا ازش دورم و او از من دوراست؟ چون بزرگ شده ایم و بهتر است هر کداممان کار خودش را بکند.. من حوصله ی روابط و چرت و پرت را ندارم. وقتی مزدی در سن او هنوز از پدرش میترسد نمیتوانم به اش احترام بگذارم و من در زندگی هیچ وقت دوست نداشتم حتی یک لحظه قلبا به تو احترام نگذارم ... همین.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:43
نانا خوش است و شاد..بلوز شلوار دودی پوشیددر و فیلم وپدرش ازش درس می پرسد و او چرخ زنان جواب می دهد... شلوارش رپی رانش تیغ خورده... مگر دستم بهش نرسد. هنوز از من دور نشده شروع کرد آزادیهای تخمی گرفتن ...هی...دنیا را ببین یک روز برای رنج رژ و لاک و مو و موی کمی بیرون...چه خونی از من ریخته میشد..و حالا آقا را در کافه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:37
دوتا شماره افتاده بود ناشناس...زنگ زدم صدایی مشتاق گفت منم شهرزاد...صدای زنی بود که انکگار شمیده بودم... گفت نیستی...نکرانتم..گفتم خوبم... گفت به تو می بالم که از شهری کوچک داری کجا کار میکنی.. چرا میگفتند زنها حسودند؟ چرت محض. مردها درست کرده اند این مقولات مهمل را. تفرقه بنداز و حکومت کن... در مورد خودم باید بگویم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:34
چای دم کردم روی منقل ..به ماه نگاه میکردم و آسمان ..و یکهو آمدم روی زبانم...شبانگاهان.. چقدر است نخوانده بودمش... بن دانشگاه...نانا به همراه پدرش...من مانده ام و حوضم و آتشم ...و تنی که هر شب از شدت کار بی جان می افتد روی تخت و فرصت بیخوابی ندارد
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذر 1401 22:32
با شن کش برگها برگ جمع کردم. گذاشتم توی گاری بردم پشت خانه سوزاندم...خاک را صاف کردم... خاک را الک کردم با میله صاف و یکدست کردم که آب جمع نشود ...دستکش دستم بود و وفیه ی عربی قرمز که پدرم برایم خریده بود را بستم که سرم یخ نکند بعد ... زاننده ی مهندس خانه ی بغلی رد شد فکر کرد باغبان آورده ایم.. بلند گفت الله...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذر 1401 21:31
به مصاحبهای که با یک روزنامهی خارجی دارم فکر میکنم...در این اوضاع..درست است؟ نیست؟ فعلا برای همفکری با چندتا از همکارها صحبت کردن. دوتایشان ایران نیستند. خانم نویسنده هم میگوید منتظرم با تو جشن یگیرم. محض ر ضای خدا..کدام جشن دور سرت بگردم؟ اخبار نمیبینی خواهر من؟ یک وضعیت بغرنج است که هیچ گریزی از آن نیست.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 آذر 1401 02:28
ایستاده دم در یخچال سالاد الویهی پنج روز پیش را میخورم. لقمهها را میجوم و طول آشپزخانه را طی میکنم. آرام آرام..همان موقع چک میکنم درعا از تو قفل شدهاند یا نه... میروم چند قلپ نوشابه بخورم که میبینم چیزی تهاش نمانده دارم خودم را آماده میکنم که بگویم چرا نوشتبه رو عین آب راه به راه میخورید؟ اینقدر نخورید...
-
خانههای خالی
شنبه 19 آذر 1401 01:42
ظهر صدای خنده آمد. فکر کنم دو سه هفتهای است که از خانه ببرون نرفته باشم. برای همین صدای آدمها را کمی فراموش کردهام. بله خب منظورم دور و بر خانه، حیاط، باغچه ،تپههای اطراف و اینجور جاها نیست. منظور ارتباط داشتن و خیابان و بازار و.. خریدها را یک پسر جوان موتوری میآورد. فروشنده است. همه را میگذارد دم گاراژ. برایش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 آذر 1401 01:31
جلد دوی کتابی که میخوانم را تمام کردم. یک کتاب لاغر سفارش دادهام بیاید. برای خودم یک ترشی فوری پیاز قرمز حلقه شده درست کردهام. درشیشهای با درپوش قرمز و نقطههای سفید. شب دستانم زبر بود. کرم زدم. سرویس قدیمی نقرهام را در جوش شیرین گذاشتم.بعد آویزان کنم به خودم. مدتهاست رنگ نکردهام و رنگ موی زیتونی تیرهام که رنک...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 آذر 1401 01:21
دیروز روی تپهای دور، زیر ابرهای سفید نشسته بودم. هیچکس نبود. مطلقا هیچکس نبود. رکابی تنم بود و دیدم تنم رنگ خاک است. بازوها و صورتم..موهای سفیدم رنگ ابر است. شعار نمیدهم. برگشتم. زندگی خلوت بود و سرشار.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 آذر 1401 01:19
حسی را دارم که سالهای سال گم کرده بودم. درست که اتاق خوابم این روزها همهاش بوی سیگار میدهد...اما آن ولع به زندگی، مرتب کردن، نظم دادن، نگه داشتن ...زمستان است و سرد است و خانه بوی سالهای دور میدهد. خاک را جارو میکنم. خاک را از روی زمین و ریشهی گیاهان زندهام می.کند. زنده نگهام میدارد. بوی چای ایرانی روی آتش،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 01:03
نانا گفت با بابا میروم و محکم بغلم کرد... بن دانشگاه است. من در این خانه تنها میگردم...سیگار میکشم...دم نوش میخورم ...به مرغ و خروس و سگ و گربه و بوقلمون و غاز و اردکم میرسم و به سبزی ها و گلهایم...خودم چمن کوتاه میکنم و شخم میزنم و ابیاری میکنم و دانه میپاشم و ... بعد خسته روی تخت دو نفره می افتم سریال میبینم و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 00:58
بعد وقتی لپ تاپ امد مینویسم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 00:57
من عشق را نه بلد بودم و نه شناختم. زندگی را چرا. زندگی را یاد گرفتم و تو ...تو سال..تو سالواتوره گونزالس الیخاندرو درپیته...مردی که اسمت در شناسنامه ام بود و حالا دیگر قرار است نباشد... سالِ جوان، آن طفل بیست و دو ساله که رهبرم بودی .نارنجک به کمرت نمی بستی اما با هم منفجر میشدیم... خب فردا تولدت است... بعد تو در آن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 00:53
از کوه ..از بالای کوه صدای آتش و رقص و ساز و آواز می آید آذمها میروند ان بالا مست میکنند ...آتش روشن کرده اند صبح داشتم قراردادهای جدید را امضا میمردم کع پست کنم... چشمم افتاد ب جای آتشی که دو ماه پیش روی دستم گذاشتم... روی ذو دستم... به خاطر این بود که ببینم و یادم نرود... نه دیگر. نمیشد . نمیشد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آذر 1401 00:45
سوگند جوابت زا دادم جی میل برگشت خوردگویا آدرس حی میلت اشتباه است..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذر 1401 00:10
آخرین کتابم حیف شد.افتاد وسط ماجراهای این روزها. نمیدانم چه کنم...نشر فشار میآورد...خود ن.و.یس.ند.ه.ها و م.ت.رج.مین هم میگویند ما باید مستقل باشیم. آخرینش همین مارمولک پ...مادرش خرپول بوده بعد پدر من نان خشکی...من را و گذشت ه ی تخمی ام را با خودش مقایسه میکند که تازه اول جوانی اش است و اول سختی کشید.جوان مبارز عزیز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذر 1401 00:02
دکتر عزیزه .ط برایم دو رمان فرستاده ...حالا هم ملت تصمیم گرفته اند کار ندهند ارشاد ... چه بکنیم با آشغالهایت دکتر جان؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذر 1401 00:00
یکی از وی.راس.تارها برداشته پانویس کرده از طرف خودش جالب است که تهران توی خود د.ف.تر نشر یارو درآمد گفت تو کارت از ویراستار بهتر است بعد این سرخود تغییر داده . گزارشش را دادم مسئول مجموعه گفت جوان است بی تجربه گفتم مگر نگفتید سردبیر مجموعه بشو و زیر نظر خودت ویر.ایش شود..گفت چرا گفتم گفتم پس چرا برداشته نام یک گیاه را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1401 23:56
استاد دانشگاه علامه طباطبایی را هم بلاک کردم...مردک احمق حسود.. دکترایش را بگذارد لای ک.ون.ش بگندد. مرده که کارم از او بهتر است و مقبولتر میافتد برداشته عکسهای نمایشگاه آن ور آبش را ب ایم فرستاده که دلم را آب کند لبعایش چنان سیاه است که انگار تمام عمر تخم شیطان را مکیده. فاسد هم هست . پروفایل مووموفری. گذاشته بودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1401 23:52
چند شب پیش با پسر دعوایم شد ...خیلی ک.ی.رو و تخمی شده. برو زن بردار باش بخواب چرا کرمت را ب ما میریزی فرزند
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1401 23:50
صبح باغبان حرف نامربوط زد. آب خواست و لیوان را گذاشتم روی هره ی پنجره پذیرایی. چرت که گفت یک لحظه ناراحت شدم و همان موقع سگم گازش گرفت همچین پیامبری شده ام. گفت میکشمش گفتم گفتم قبلش من سگی ..میک...میک..میکشمت. گفتم چرا از ما راضی نیستی. گفتم پولت را بردار و یکی دیگه جای خودت معرفی کن. حال آدم حیوان ستیز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1401 23:38
کتابم را برای نویسنده ی مصری پست کردم. گفت بیا. پولش را ندارم . این هفتمین کتابم است و و همین چند وقت دیگر به ده تا خواهد رسید من زن موفق و سنگدلی شده ام بار آخر رىیس کل نشر از من دعوت کرد رفتیم کافه خیابون .صال قهوه و سیگار. . و عن بازی روشنفکری... اتاقش پر از کتاب و اشرافی گفت بیا ناهار و خانه بزرگ است و زن و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذر 1401 23:32
پادرد دارم .. از سیگار. باران میبارد ... من و سال جدا شدیم بالاخره.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 شهریور 1401 12:13
همین الان یک شماره به من زنگ زد که می گوید فرشید است ماساژور من یادم است؟ بعد میگوید زهرا خانم شمایید؟ شماره اتون رو اینستا دادید بهم چرا یکدر صد فکر کردم ممکن است آدم به درد بخوری به من زنگ بزند و گوشی را جواب دادم؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 شهریور 1401 04:56
گاهی فکر میکنم جادو شده ام. بس که جوابی برای حالم نمی یابم. دارم قرآن گوش میدهم و از خداوند طلب یاری دارم.دست و پای خانوادهام را می بوسم. بچه هایم و بابایشان...و اذا مرضت هو یشفینی
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 شهریور 1401 04:47
فیضیق صدری ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریور 1401 03:11
دلم نون داغ و مربای انجیر میخواد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریور 1401 03:10
انت تشاء وانا اشاء والله یفعل ما یشاء
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریور 1401 02:23
چقدر لد اینت نبابد خوشحال باشم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 20:01
گاز را تمیز کردم. باید ظرف بشورم و شام درست کنم و داستان کوتاهم را تمام کنم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 16:29
دیشب یک داستان شروع کردم. یک داستان کوتاه. باید تمامش کنم. که مجموعه کامل شود. چه جالب یک مجموعه...یک مجموعه داستان...دیش دیریرین
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 16:22
همین الان بیدار شدم که باورش میشود؟ ساعت چهار و بیست و یک دیقه است و من همین حالا بیدار شده ام...هیچ پیامی در واتسپ و اینستا ندارم...چه دلسرد کننده
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 16:21
خواب پشت خواب...خواب ناخنهام که کنده شده اند...خواب مردی فرهیخته که نشان میدهد به روحت اهمیت میدهد اما در واقع به فکر جسمت است... خوب است که خواب بود چه کثیف بود مرد در خواب
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 05:16
سل فکر کنم که شک کرده وبلاگ دارم چند روز پیش پرسید چه می نویسی فکر کنم حساسیت داشته باشم به گربه...تمام تنم می خارد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 05:16
ناهار فردا چه باشد؟ گاز را فردا تمیز کنم و بش فکر کنم. راستی به پیرمرد پیام نداده ام خیلی وقت است قر ار شد اگر بروم تهارن ببینمش... اخی...مرد پیر محتاط ...نترس نمی بوسمت...فقط می دلبری شاید..نه ...نه. همان را نه هم. در سکوت به حرفهای پیر حکیمانه ات دل می سپرم و فکر می کنم شاید روزی به درد بخوری
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 05:14
در یکی از پستها منظورم شوهر خواهر بود. بیچاره خواهرهای شوهرم خوبند و ..بی آزارند
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 05:12
وقتی آدمی خودش را به شما نشان می دهد باورش کنید. خوبی و بدی اش را. نگویید نه اشتباه شده و ببخشم و الخ.. فلانی در ریدن ازم تقلید می کند. در دادن. قبلن می گفتم هی امروز روابط صمیمانه ی خوبی داشتم می دوید که بدهد. به خدا که انگار پایش را گذاشته بباشد روی گلویت تو گربه داری او گربه می آورد تو می روی روانپزشک چون یک دیوانه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 05:09
تاروت...تاروت...تاروتتتزندگی ام شده عن توت. همه را باور نمی کنم اما میشنوم می گذارم بالای سرم ور بزند که بخوابم دلم برای خواندن کتاب تنگ شده باید به سال بگویم برایم عطر اصل بخرد. این آشغالها زود می پرند. سال عصر گفت زن همیشه خوشبوی تیمزم چند روز پیش من یک دامن به عنوان دکولته تهنم کرده بود. عرق کرده بودم. آمد گفت بوی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریور 1401 05:06
بن رفت در پذیرایی خوابید چون صدای کولر اتاق خوابش بلند است. خراب است. چپ چپ نگاهم می کرد چون اتاق بوی سیگار می دهد. چرا الان باید کیک دوقلو می خوردم. با آب؟ نانا بی نیوا برایم آب آورد. یاد زن یکی از معروفترین نویسنده ها افتادم نوشته بد که شب کیک و شیر می خورد..هی بترکی هی...شیر نصفه شب؟ نمی رینی واقعا ؟