ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نانا گفت با بابا میروم و محکم بغلم کرد...
بن دانشگاه است.
من در این خانه تنها میگردم...سیگار میکشم...دم نوش میخورم ...به مرغ و خروس و سگ و گربه و بوقلمون و غاز و اردکم میرسم و به سبزی ها و گلهایم...خودم چمن کوتاه میکنم و شخم میزنم و ابیاری میکنم و دانه میپاشم و ...
بعد خسته روی تخت دو نفره می افتم سریال میبینم و میخوتبم و خواب میلینم و صبح زود مبزوم کوه ...میزوم کوه ..ان بالا ذنیا کوچک میشود و قلب من یکهو پر میکشد برهشت سالکی وقتی زیر دست خانم از ترس می شاشیدم و صدای خمپاره کی امد و طرف سنگر میدویدم...
سال ...تو ان موقع کجا بودی؟
توی نه ساله؟
یا هشت ساله...
آه قلبم برای کودکی ات تند زد...
چشمهایت در صورت ناناست و
بن...راستی بن چقدر شبیه من است و از این رو تلخ و ساکت و حساس و نگاه ترسناکی دارد.