فلس

aivchns@gmail.com

فلس

aivchns@gmail.com

هلیا هستی؟

منتظرم عدس‌ها بپزد. عدس‌پلو درست می‌کنم قبل از رفتن بن به دانشگاه. بعد احتمالاً باید نانا همراه من بیاید که بروم کمی خوشگلی کنم. بعد یعنی می‌رسم بروم کتاب‌فروشی؟ گمان نمی‌برم.

نانا آمده خانه می‌گوید ناظمشان گفته شنود گذاشته‌اند توی کلاس. می‌گفت نمی‌دانم برای ترساندن است یا برای چه. می‌گفت بچه‌ها گفته‌اند که اگر این باشد به پدرها می‌گویند بروند مدرسه. بعد دستانش را برد بالا مثل کسی که دلیل اتفاقی را نداند و گفت نمی‌داند چرا بعضی پدر مادرها آنقدر بیکارند که زنگ می‌زنند مدرسه و می‌گویند فلان دانش‌آموز به دخترم پیام فحش‌دار فرستاده.

به‌هرحال شنیدمش که اینها را تعریف کرد

این‌جا کسی نمی‌آید انگار.

اینجا را کسی می‌خواند؟

یک جایی هست در این کتاب که فرموده انسان اگر بخواهد چیزی را از حافظه حذف کند حذف می‌کند اما این به این معنا نیست که فراموش می‌شود و بعدش پیداش می‌شود و چقدر هم که چندش.

زن را وصف کرده بود که یک یار قدیمی دیده بود و شانه‌ها از فرط چندش لرزیده‌اند.

چای خوردم و در همان حال درکش کردم.


صبح زود بیدار میشوم و خوابهایم را می‌نویسم.

احساس موفقیتی درست و درمان

بچه ها را مستقل و غیر لوس بار آوردم


یک خبر دیذم که ا.س.رائیل گفته سه تا از یهودیهای ایران را کشته اند..

من مشکلی ندارم با تسرائیل دیگع اونم یه کشور شیاد دیگه عین بقیه ی کشورهای شیاد ..اما در این هیر و ویر که از آسمان و زمین کشته و اع.د.ا.می و الخ‌...می ریزد چه فیلمهایی در می اورد اگر خبر راست باشد خب انها هم ایرانی اند و بابت مرگشان متاسفیم اما تو هم علیه السلام نیستی.

بی تخم و سیب زمینی نیستم اما ظرفیت زوحی محدودی دارم...امشب زن گفت ای تو روحت چه کرددی در این کتابرآخر..فقط زنگ زدم بگم دمت گرم و مرسی..

گفت چرا نیستی 

گفتم نمی کشم..خبر بد زیاد است و بی پایان و تز دست اعتیاد به اخبار گریزانم.

گفت حق داری.



ازش متنفرم؟

اصلا

دوستش دارم؟

حتما.

پس چرا ازش دورم و او از من دوراست؟

چون بزرگ شده ایم و بهتر است هر کداممان کار خودش را بکند..

من حوصله ی روابط و چرت و پرت را ندارم.

وقتی مزدی در سن او هنوز از پدرش میترسد نمیتوانم به اش احترام بگذارم و من در زندگی هیچ وقت دوست نداشتم حتی یک لحظه قلبا به تو احترام نگذارم ...

همین.


نانا خوش است و شاد..بلوز شلوار دودی پوشیددر و فیلم و‌پدرش ازش درس می پرسد و او چرخ زنان جواب می دهد...

شلوارش رپی رانش تیغ خورده...

مگر دستم بهش نرسد.

هنوز از من دور نشده شروع کرد آزادیهای تخمی گرفتن ...هی...دنیا را ببین یک روز برای رنج رژ و لاک و مو و موی کمی بیرون...چه خونی از من ریخته میشد..و حالا آقا را در کافه خانمها بغل میکنند خیلی دوستانه و باهاش دست می دهند و مد وقتی فاصله میگیرم که دست ندهم کمی نارضایتی و شرمندگی از دیکران در چشملنش میبینم..

اتگار عروسک خیمه شب بازی اش بودم و عستم که عر پقت خواست بشوم مریم مقدس که خوشبختانه هیچ وقت نبودم و هر وقت عقشقش کشید بشوم زن روشنفکر آزاداندیش آزادی طلب ...

جمع کن.

خدا را شکر عقلم را در آن سالعا به کار انداختم و یک منبع درآمد مختصر جور کردم و ..

وگرنه حالا مرده بودم که نانش را بخورم.


دوتا شماره افتاده بود ناشناس...زنگ زدم صدایی مشتاق گفت منم شهرزاد...صدای زنی بود که انکگار شمیده بودم...

گفت نیستی...نکرانتم..گفتم خوبم...

گفت به تو می بالم که از شهری کوچک داری کجا کار میکنی..

چرا میگفتند زنها حسودند؟ چرت محض. مردها درست کرده اند این مقولات مهمل را. تفرقه بنداز و حکومت کن...

در مورد خودم باید بگویم بدترین حسادتها و کارشکنی های زندگی شخصی و کاری را از مردها گرفته ام.

دقیقا از وقتی از کل مردها فاصله گرفتم برکت به زندگی ام برگشت.



چای دم کردم روی منقل ..به ماه نگاه میکردم و آسمان ..و یکهو آمدم روی زبانم...شبانگاهان..

چقدر است نخوانده بودمش...

بن دانشگاه...نانا به همراه پدرش...من مانده ام و حوضم و آتشم ...و تنی که هر شب از شدت کار بی جان می افتد روی تخت و فرصت بیخوابی ندارد


با شن کش برگها  برگ جمع کردم. گذاشتم توی گاری بردم پشت خانه سوزاندم...خاک را صاف کردم...

خاک را الک کردم با میله صاف و یکدست کردم که آب جمع نشود ...دستکش دستم بود و وفیه ی عربی قرمز که پدرم برایم خریده بود را بستم که سرم یخ نکند بعد ...

زاننده ی مهندس خانه ی بغلی رد شد فکر کرد باغبان آورده ایم..

بلند گفت الله ایساعدهم..

تو دلم گفتم الله یاخذک...

والا.




به مصاحبه‌ای که با یک روزنامه‌ی خارجی دارم فکر می‌کنم...در این اوضاع..درست است؟ نیست؟

فعلا برای همفکری با چندتا از همکارها صحبت کردن.

دوتایشان ایران نیستند.

خانم نویسنده هم می‌گوید منتظرم با تو جشن یگیرم.

محض ر ضای خدا..کدام جشن دور سرت بگردم؟ اخبار نمی‌بینی خواهر من؟

یک وضعیت بغرنج است که هیچ گریزی از آن نیست.

ایستاده دم در یخچال سالاد الویه‌ی پنج روز پیش را می‌خورم. لقمه‌ها را می‌جوم و طول آشپزخانه را طی می‌کنم. آرام آرام..همان موقع چک می‌کنم درعا از تو قفل شده‌اند یا نه...

می‌روم چند قلپ نوشابه بخورم که می‌بینم چیزی ته‌اش نمانده دارم خودم را آماده می‌کنم که بگویم چرا نوشتبه رو عین آب راه به راه می‌خورید؟ اینقدر نخورید کلسیم نمی‌مونه تو استخوناتون..ضمنا کی نوشابه‌ی زرد خریده؟ مگه سیاه نبود؟ چرا پپسی نگرفتید...

بعد یادم می‌آید نوشابه را خودم خورده‌ام..همان‌طور قلپ قلپ پای یخچال...و خودم زرد سفارش داده‌ام چون لابد آن‌ها دوست داشته‌اند.


خانه‌های خالی

ظهر صدای خنده آمد. فکر کنم دو سه هفته‌ای است که از خانه ببرون نرفته باشم.

برای همین صدای آدم‌ها را کمی فراموش کرده‌ام. بله خب منظورم دور و بر خانه، حیاط، باغچه ،تپه‌های اطراف و اینجور جاها نیست.

منظور ارتباط داشتن و خیابان و بازار و..

خریدها را یک پسر جوان موتوری می‌آورد. فروشنده است.

همه را می‌گذارد دم گاراژ.

برایش پول می‌ریزم.

از سیگار تا سیب زمینی پیاز.

اینجا اسنپ و خرید اینترنتی ندارد.

تا خالا ندیدمش..درست.

وقتی صدای خنده آمد دیذم همسایه‌ی شصت و چند ساله با زن بیست و چند ساله‌اش روی تاب نشسته‌اند.

ک

گاهی به سگشان غذا میدهم. اینجا همه چندین سگ دارند. چون پرت است و دورافتاده..زن داشت موی مرد شکم‌دار قدکوتاه را نوازش می‌کرد. موی کوتاه داشت زن و صورتی تنش بود.

چندبار که مرد خانه نبود صدای شوخی و خنده اش را با پسر جوان مرد شنیده‌ام. دنبال سگ می‌گذارند و گاهی والیبال بلزی می‌کنند. پسر شلوارک و رکابی مشکی می‌پوشد و زن صورتی ...جانش به صورتی بسته است.

بعد با فرغون رفتم برگ را بریزم توی دره، زن گفت اینا انگار خونه‌شون خالیه.

پنهان شدم پشت بوته‌ها.


جلد دوی کتابی که می‌خوانم را تمام کردم. یک کتاب لاغر سفارش داده‌ام بیاید.

برای خودم یک ترشی فوری پیاز قرمز حلقه شده درست کرده‌ام. درشیشه‌ای با درپوش قرمز و نقطه‌های سفید.

شب دستانم زبر بود.

کرم زدم.

سرویس قدیمی نقره‌ام را در جوش شیرین گذاشتم.بعد آویزان کنم به خودم.

مدتهاست رنگ نکرده‌ام و رنگ موی زیتونی تیره‌ام که رنک واقعی موهایم است دیده می‌شود.

با درهت، حیوان،خاک،آسمان، ابر،حشرات،هزارپاها...و خست و بذل و بخشش زمین دوستم.

اینستا و...هیچ ندارم.

کار و کار و کار...این سواد و دانش من است. کار کردن.

سواد سیاسی چندانی ندارم...و سوادهای بسیار است که ندارم. اما سواد کار کردن را دارم.

کار می‌کنم.

خانه را با جارودستی جارو می‌کنم. به موهایم گل سرشور می‌زنم که بی‌بی می‌زد.

موهایم را با شانه‌ی چوبی شانه می‌زنم. به کف پایم وازلین می‌مالم و عروسک می‌بافم. 



دیروز روی تپه‌ای دور، زیر ابرهای سفید نشسته بودم. هیچ‌کس نبود. مطلقا هیچ‌کس نبود.

رکابی تنم بود و دیدم تنم رنگ خاک است. بازوها و صورتم..موهای سفیدم رنگ ابر است. شعار نمی‌دهم. 

برگشتم. زندگی خلوت بود و سرشار.

حسی را دارم که سالهای سال گم کرده بودم. درست که اتاق خوابم این روزها همه‌اش بوی سیگار می‌دهد...اما آن ولع به زندگی، مرتب کردن، نظم دادن، نگه داشتن ...زمستان است و سرد است و خانه بوی سالهای دور می‌دهد.

خاک را جارو می‌کنم. خاک را از روی زمین و ریشه‌ی گیاهان زنده‌ام می.کند. زنده‌ نگه‌ام می‌دارد.

بوی چای ایرانی روی آتش، جمع کردن برگهای توت در فرغون و سوزاندنشان و زدن چمن‌ها...اولین گل عروس..

من تنهایم.

در این خانه‌.

روی تاب می‌‌خوابم.

جهان خانه‌ی من است. خانه‌ای که هر جا بروم باز به آن برمی‌گردم.

نانا گفت با بابا میروم و محکم بغلم کرد...

بن دانشگاه است.

من در این خانه تنها میگردم...سیگار میکشم...دم نوش میخورم ...به مرغ و خروس و سگ و گربه و بوقلمون و غاز و اردکم میرسم و به سبزی ها و گلهایم...خودم چمن کوتاه میکنم و شخم میزنم و ابیاری میکنم و دانه میپاشم و ...

بعد خسته روی تخت دو نفره می افتم سریال میبینم و میخوتبم و خواب میلینم و صبح زود مبزوم کوه ...میزوم کوه ..ان بالا ذنیا کوچک میشود و قلب من یکهو پر میکشد برهشت سالکی وقتی زیر دست خانم از ترس می شاشیدم و صدای خمپاره کی امد و طرف سنگر میدویدم...

سال ...تو ان موقع کجا بودی؟

توی نه ساله؟

یا هشت ساله...

آه قلبم برای کودکی ات تند زد...

چشمهایت در صورت ناناست و 

بن...راستی بن چقدر شبیه من است و از این رو تلخ و ساکت و حساس و نگاه ترسناکی دارد.



بعد وقتی لپ تاپ امد مینویسم...

من عشق را نه بلد  بودم و نه شناختم.

زندگی را چرا.

زندگی را یاد گرفتم و تو ...تو سال..تو سالواتوره گونزالس الیخاندرو درپیته...مردی که اسمت در شناسنامه ام بود و حالا دیگر قرار است نباشد...

سالِ جوان، آن طفل  بیست و دو ساله که  رهبرم بودی .نارنجک به کمرت نمی بستی اما با هم منفجر میشدیم...

خب فردا تولدت است...

بعد تو در آن برج خاکستری و‌پر دود دور...این صبحهاب مه آلود را با من نمبینی...

چقدر همه چیز به یک خاکستر بند است.

از کوه ..از بالای کوه صدای آتش و رقص و ساز و آواز می آید آذمها میروند ان بالا مست میکنند ...آتش روشن کرده اند 
صبح داشتم قراردادهای جدید را امضا میمردم کع پست کنم...
چشمم افتاد ب جای آتشی که دو ماه پیش روی دستم گذاشتم...
روی ذو دستم...
به خاطر این بود که ببینم و یادم نرود...
نه دیگر.
نمیشد .
نمیشد.

سوگند جوابت زا دادم جی میل برگشت خوردگویا آدرس حی میلت اشتباه است..


آخرین کتابم حیف شد.افتاد وسط ماجراهای این روزها.

نمیدانم چه کنم...نشر فشار می‌آورد...خود ن.و.یس.ند.ه.ها و م.ت.رج.مین هم می‌گویند ما باید مستقل باشیم.

آخرینش همین مارمولک پ...مادرش خرپول بوده بعد پدر من نان خشکی...من را و گذشت ه ی تخمی ام را با خودش مقایسه میکند که تازه اول جوانی اش است و اول سختی کشید.جوان مبارز عزیز ما کو.نی برایمان نمانده بیشتر از این ج.ر بخورد 

تو دوست داری برو او.ی.ن.

من خونم رنگین تر نیست اما جای خون ک.و.ن در رگهتیم جاریست و جنون.

پس مرا ب حال خود رها کن...

هنوز آثار شکنجه بر روح و روان و جسمم مانده...به قول م.ختاری آدم خمیر نیست انگشت بکنن توش برگرده عین اول آدمی مثل من از جای انگشتها کج‌و معوج شده...

همه مثل جنابعالی چ.گوارا نیستند...

من با سرم سرپام ...

جای کشیده و مشت و لگد دو ماه پیش روی سرم درد. میکند اگر نمی‌گویم ب این معنا نیست که یول و اسکلم...و بی تخمم...






دکتر عزیزه .ط برایم دو رمان فرستاده ...حالا هم ملت تصمیم گرفته اند کار ندهند ارشاد ...

چه بکنیم با آشغالهایت دکتر جان؟

یکی از وی.راس.تارها برداشته پانویس کرده از طرف خودش جالب است که تهران توی خود د.ف.تر نشر یارو درآمد گفت تو کارت از ویراستار بهتر است بعد این سرخود تغییر داده .

گزارشش را دادم مسئول مجموعه گفت جوان است بی تجربه گفتم مگر نگفتید سردبیر مجموعه بشو و زیر نظر خودت ویر.ایش شود..گفت چرا گفتم 

گفتم پس چرا برداشته نام یک گیاه را گذاشته شاهی در صورتی که اصلا آن نیست..

گفت باهاش حرف میزنم...

گفتم تازه این بار دهمش است...گفتم غلامی دهه هفتادی است گفتم من دهه فجری هستم...همچین زجری میدهم به شما...کار درست بکنید ...نمیخواهیدم میروم یک جای دیگر 

گفت نه بمان 

قیمت صفحاتم را بردم بالا



استاد دانشگاه علامه طباطبایی را هم بلاک کردم...مردک احمق حسود..

دکترایش را بگذارد لای ک.ون.ش بگندد.

مرده که کارم از او بهتر است و مقبول‌تر میافتد 

برداشته عکسهای نمایشگاه آن ور آبش را ب ایم فرستاده که دلم را آب کند لبعایش چنان سیاه است که انگار تمام عمر تخم شیطان را مکیده.

فاسد هم هست .

پروفایل مووموفری. گذاشته بودم ...لب دریا خیلی ساده بی آرایش یقه آخوندی ...در حمایت از جریان این روزها 

دایرکت داده چه خانم متینی سلام برسانید مهندس بگویید فلان...مگر مهندس را نداری توی لیست فالوورهایت عن خدا؟

ریدم بهش

یارو صورت خورده شده  که مثلا همکارم است و داده یارو نویسندهه علیه ام مقاله بنویسد و در روزنامه ی کشورش چاپ کند را هم  هم قهوه ای مایل به سیاه مردم...نمیدانم چرا نمی‌گذارند آدم فقط  آدم فقط آدم باشد و مشتاق رنگی شده اند




چند شب پیش با پسر دعوایم شد ...خیلی ک.ی.رو و تخمی شده.

برو زن بردار باش بخواب چرا کرمت را ب ما میریزی فرزند


صبح باغبان حرف نامربوط زد. آب خواست و لیوان را گذاشتم روی هره ی پنجره پذیرایی.

چرت که گفت یک لحظه ناراحت شدم و همان موقع سگم گازش گرفت 

همچین پیامبری شده ام.

گفت می‌کشمش 

گفتم گفتم قبلش من سگی ..می‌ک...می‌ک..می‌کشمت.

گفتم چرا از ما راضی نیستی.

گفتم پولت را بردار و یکی دیگه جای خودت معرفی کن.

حال آدم حیوان ستیز ندارم...دیشبدر میان گربه هایم خوابیدم و خوابی را دیدم که دقیقا سی و چها سال پیش دیدم 

مرسی خوابها که همچنان تعقیبم میکنید



کتابم را برای نویسنده ی مصری پست کردم.

گفت بیا. پولش را ندارم ‌‌.

این هفتمین کتابم است و 

و همین چند وقت دیگر به ده تا خواهد رسید 

من زن موفق و سنگدلی شده ام 

بار آخر رىیس کل نشر از من دعوت کرد رفتیم کافه خیابون .صال قهوه و سیگار. . و عن بازی روشنفکری...

اتاقش پر از کتاب و اشرافی گفت بیا ناهار و خانه بزرگ است و زن و دخترم فقط هستند...

خب بله وقتی تو با هر نره خر و ماده سگ ادبیات دو ک.ون در یک شلوارید و با این و آن دست‌بوسی کنی 

چرا یک خانه بزرگ در بهترین نقطه ی مملکت داشته نباشی و چرا برای آیدین زاغول نمیری ‌‌...  

به طور رسمی کارمندشان شدم...

پول جمع کنم بروم موفق‌تر شوم....سنکیو





پادرد دارم ..

از سیگار.

باران می‌بارد ...

من و سال جدا شدیم بالاخره.

همین الان یک شماره به من زنگ‌ زد که می گوید فرشید است ماساژور من یادم است؟

بعد میگوید زهرا خانم شمایید؟

شماره اتون رو اینستا دادید بهم

چرا یک‌در صد فکر کردم ممکن است آدم‌ به درد بخوری به من زنگ بزند و گوشی را جواب دادم؟

گاهی فکر میکنم جادو شده ام.

بس که جوابی برای حالم نمی یابم.

دارم قرآن گوش میدهم و‌ از خداوند طلب یاری دارم.دست و پای خانواده‌ام را می بوسم.

بچه هایم‌ و بابایشان...و اذا مرضت هو یشفینی




فیضیق صدری ...

دلم  نون داغ و مربای انجیر میخواد

انت تشاء وانا اشاء والله یفعل ما یشاء

چقدر لد اینت نبابد خوشحال باشم



گاز را تمیز کردم. باید ظرف بشورم و شام درست کنم و داستان کوتاهم را تمام کنم.


دیشب یک داستان شروع کردم. یک داستان کوتاه. باید تمامش کنم.

که مجموعه کامل شود.

چه جالب یک مجموعه...یک مجموعه  داستان...دیش دیریرین

همین الان بیدار شدم که باورش میشود؟

ساعت چهار و بیست و یک دیقه است و من همین حالا بیدار شده ام...هیچ پیامی در واتسپ و اینستا ندارم...چه دلسرد کننده







خواب پشت خواب...خواب ناخنهام که کنده شده اند...خواب مردی فرهیخته که نشان میدهد به روحت اهمیت میدهد اما در واقع به فکر جسمت است...

خوب است که خواب بود چه کثیف بود مرد در خواب



سل فکر کنم که شک کرده وبلاگ دارم چند روز پیش پرسید چه می نویسی

فکر کنم حساسیت داشته باشم به گربه...تمام تنم می خارد

ناهار فردا چه باشد؟

گاز را فردا تمیز کنم و بش فکر کنم.

راستی به پیرمرد پیام نداده ام خیلی وقت است

قر ار شد اگر بروم تهارن ببینمش...

اخی...مرد پیر محتاط ...نترس نمی بوسمت...فقط می دلبری شاید..نه ...نه. همان را نه هم. در سکوت به حرفهای پیر حکیمانه ات دل می سپرم و فکر می کنم شاید روزی به درد بخوری

در یکی از پستها منظورم شوهر خواهر بود. بیچاره خواهرهای شوهرم خوبند و ..بی آزارند

وقتی آدمی خودش را به شما نشان می دهد باورش کنید. خوبی و بدی اش را. نگویید نه اشتباه  شده و ببخشم و الخ..

فلانی در ریدن ازم تقلید می کند. در دادن. قبلن می گفتم هی امروز روابط صمیمانه ی خوبی داشتم می دوید که بدهد.

به خدا که انگار پایش را گذاشته بباشد روی گلویت

تو گربه داری او گربه می آورد

تو می روی روانپزشک چون یک دیوانه ی زنجیری هستی ا می رود

تو می نویصسی..صفحه داری فلافلت می سوزد..وااااااااااااااااای خدایا یعنی دقیقن پایش روی نفست است

این فلانی خودش را به من نشان داه

حس رقابت و حسادت

خدایا شرش را از سرم کم کن

تاروت...تاروت...تاروتتتزندگی ام شده عن توت.

همه را باور نمی کنم اما میشنوم

می گذارم بالای سرم ور بزند که بخوابم

دلم برای خواندن کتاب تنگ شده

باید به سال بگویم برایم عطر اصل بخرد. این آشغالها زود می پرند.

سال عصر گفت زن همیشه خوشبوی تیمزم

چند روز پیش من یک دامن به عنوان دکولته تهنم کرده بود. عرق کرده بودم. آمد گفت بوی پیاز میاد. خوانده بودم که زنها وقتی عرق می کنند بوی پیاز می دهند. متوجه نشد. دویدم زیر بغلم را با صوابون شستم و اسپری زدم. چسبیدم بهش. مظلوم پرسیدم نکنه بو از من بوده؟

گفت نه بابا...اما چرا بابا...بو از من بود. دارم پیر می شوم و خودم به یک پیاز له تبدیل می شوم

بن رفت در پذیرایی خوابید چون صدای کولر اتاق خوابش بلند است. خراب است. چپ چپ نگاهم می کرد چون اتاق بوی سیگار می دهد. چرا الان باید کیک دوقلو می خوردم. با  آب؟

نانا بی نیوا برایم آب آورد. یاد زن یکی از معروفترین نویسنده ها افتادم نوشته بد که شب کیک و شیر می خورد..هی بترکی هی...شیر نصفه شب؟ نمی رینی واقعا
؟