رفتم لباس آوردم حتا که لپ تاپ سال که زمانی لپ تاپ من بود و خواهرزاده ی ننرم رویش پرید و خرابش کرد را آوردم. فکر کن هماهن موقع 5 میلیون خرج کردم صحبت ده سال پیش است و واکنش خواهرم سکوت.
توی صفحه ام همه اش مرد درپیت آشغال ریخته. کرم یکی از همین همخونهاست. مردی نیست که باهاش نلاسد و از طریق او عنیده اند در صفحه. همینکه ریخت خواهر شوهر عوضی فاسدم را در صفحه تحمل می کنم صلوات. مرد فاسد کثیف می آید زیر پستهایم لایک می کند چقدر تنفرم ازش.
تمام فامیلها با فامیلی که با من مشترک است و پست صفر و می آیند چک کنند لابد دختر حاجی چقدر ول است و چطور می دهد.
این از نتیجه ی داشتن فامیل نزدیک و درجه یک زباله است
توی موهایم ریدم. نارنجی شده اند. حیف آن همه دکلره که ریخت روی پوست سرم....وااای عن گربه روی اعصتبم است.
در مورد موهها. مثلا رنگ پاییزی میخواستم.
اما چه شد؟؟
رنگ ...
ولش کن فردا یا زعدش درستش میکنم.
سال جا خورد. اما شب که الکی الکی گریه کردم گفت رنگ موهایت به گردنت می آید.
در دل کمی خشنود شدم .
کمی تیمار شدم. مثلا گفتم دلم ویخواهد خودم باشم.
با زن هاشم دوست باشم. با سعید.
و بنویسم...
گفت مردم. ا جدی نگیر. به خودت سخت نگیر. ببین کی حرف دموکراسی طور میزند.
تو پدری از من گا.ییده بودی درباره ی ظاهر و قضاوت مردم که مپرس.
رنگ مو...رنگ رژ...رنگ مانتو...رنگ لاک...
حالا که به سبب من روشنفکر شدی حرف مردم مهم نیست و خودم باشم دیوث مهربانم؟؟
زندگی ام تز دست گربه ها دارد به کثافت تبدیل میشود.
زیر میز تحریر را نگاه کردم. نمبدانم استفراغ است یا عن گربه.
فردا بدهم یکی از نوکرهایم تمیزش کند.
بن،نانا، سال...
خدای بزرگ .
خلاصه که
[۹/۳، ۴:۲۸] : سلام
[۹/۳، ۴:۲۸] : لرام لپ تاپ. پ ببار
[۹/۳، ۴:۲۸] ذز پذیرایب. این پیام را دادم به نانا که لپ تاپم را از پذیرایب بیاورد. جهنمش. میخوایت بخوابد. تازه وقتی آوردش شارژرش نیست....دلم نمی آید سال را بیدار کنم.
سال قشنگ گناه دارم را.
تاروت می گوید قرار است از فردا حال خوشی داشته باشم.
( چقدر تایپ با ناخن کاشته شده سخت است)
بله.
تاروت میگوید من قرار است از فردا روزگار خوبی داشته باشم. آنطور که زن لبنانی میگوید به امید خدای عزعوزیان من خوشحاا باشم و فردا از سیاره ی ک.ونی.ها به من پیشنهاد کار جدید بدهند. میدانم زر مفت است اما همچنان با پشتکار دنبال میکنم.
کلی تاروت میشنوم.
امشب نماز خواندم.
چند وقت پیش لخت نماز خواندم. واقعا حال لباس پوشیدن نداشتم و نمازم می آمد. مشاورم میگفت هر وقت مذهبی شوی یعنی به خدا و نماز اینها رو بیاوری ترسیده ای.
نمیدانم اما حال خوبی دارد.
بله.
مسواک زده ام حالا و لخت در تخت زیر پتو مشغول نگارشم.
سال به من پشت کرده. زیر پتوی قرمزش.
صبح ریش تراشید عطر زد و افترشیو زد.
اینجور وقتها صورتش را به صورتم می چسباند. بوی خوب می دهد بوی مرد. اما من صبحها عن اخلاقم.
کلا اکثر اوقات اینطورم. دستور دادم برایم قهوه آورد و به او گفتم حتما روز شنبه قرار دارد که به خودش رسیده.
مظلوم گفت نه . فقط چون جمعه است.
با مزه ی دهانی که طعم کو.ن گربه میداد قهوه را خوردم چون حال نداشتم بروم سر و صورت بشویم.
یعنی داشتم بلند میشدم که به صورتم عن بزنم آب یعنی که ننه زنگ زد.
مامان جان.
گفت یادم بودی شهرزاد..من؟؟!! عمرا. اما چون ننه است و من هم اگر زه بچه های دیوث قرمساقم زنگ بزنم و بگویم یادم بودید و بگویند نه چوب میرود دامن کشان در روحم.
گفتم بله بله ...یادت بودم. گفت واای بتون گفتم پای چپم خارید.. گفتم شهرزاد یادم افتاده.
و حرف قلیه میزد. همین دیروز بود که به شوهر عزیزتر از جانم که الهی فدای تخم طلایی اش شوم( هیییییییووووغغغغغغ...مرض دارم میدانم و دلیلش این است که واقعا مرد خوبی است و لیاقت دارد قربان صدقه اش بروی اما در عین حال باید در نظر گرفت که بهتر است قربان خوبی اش بروی نه هیر بالش...با این وجود ....خو بسه دیگه به قول رائف.یپور خدایا بسه دیگه خسته شدیم...)
بله.
چی بود میگفتم؟ها. برگشتم خوندم.
بله گفته بودم ماهی بخر برای قلیه...
گفته بود تا آخر ماه هشصد تومن بیشتر نداردخلاصه که غربتی بازی واسه ننه.
که هوس قلیه تماده ام و اصن یک بساطی...قرار است برود اربعین کاش نمیرد.
اولین بار است که ناخن مربعی درست کرده ام. آرایشگاه کوچک بود. به تمام وقتهایی فکر کردمکه لاکهای ارزان به ناخنهایم می زدم و کار را به کاردان نمی سپردم. روی تختم شلوار جین دمکه دار گن دارم پرت است جورابها و مانتویی که از تهارن هدیه گرفته ام.باید کتابخانه را گردگیری می کردم اما نکردم چون خوابم می آید می دانم برای قرصهاست باز افتادهام به قرص خوری می دانم دیگر خوب خوب می دام که به همین راحتی کنارشان خواهم گذاشت.
مثل فدعه های پبش
چیزی که هست این است که این اواخر احتیاج به فراموشی داشتم و قرصها فراموشی آورند.
دیروز زن هاشم زنگ زد. صبح زود بود و من یکهو قطع کردم.
به محض اینکه پرسید می شناسی شناختم و گوشی را گذاشتم. تماس را یعنی. تماس را قطع کردم. چه فایده دارد با کسی حرف بزنم که یک عمر تحملش کردم؟ درست کردن ترشی یعنی؟ نه. بی خیال شهرزاد. اینها مهم نیست.
باید بروم صورتم را بشویم.
اما درمانگرم.
هر وقت یادم می رود کنسل کنم درمی آید می گوید پول را بفرست یک جور تنبیه مثلا و حالا برداشته دو هفته رفته یک جایی . یک ماهی می شد تقریبا که با او جلسه نخواهم داشت. مهم نیست.
هر وقت دیدمش به او خواهم گفت که خانم عزیز من درمانجوی شما هستم نه بچه اتان که هر چند وقت یک بار به بهانه ای مرا تنبیه کنید.
آدرس چند جا را گرفته ام. لیف مژه. سالن رنگ مو. سالن ماساژ تن و پا. نیاز دارم به اینجور کارها. حس می کنم سالهای سال به بهانه های واهی خودم را رها کرده ام. چسبیده بودم به آشپزی. به نوشتن و خواندن. نه دیگر حوصله ندارم. من زنم. یکی از همین زنهایی که می آیند و قبلا غبطه اشان را می خوردم. پولم را دوست دارم برای خودم خرج کم. حتی به خرید دوربین فکر میکنم. دوست دارم دوربین بخرم و عکس بگیرم. عکس بگیرم و کارهای دیگر بکنم. دوستی ندارم که با او پا بشوم بروم ترکیه یا ارمنستان. به مهناجرت هم فکر می کنم اما پولش را از کجا بیاورم؟
و یک چیز دیگر اشتهایم باز شده. نشانه ی خوبی است. نویدگر اضافه وزن اما نشانه ی دیگری هم در آن نهان است.
میل و ولع به زندگی.
روی تمام کلاسهایی که باید بروم خط کشیده ام. چرا بروم وقتی نوبت خودم رسیده که تدریس کنم حتی. کارهای شرکت را خوب انجام می دهم و کاملم. از ن راضی اند ..و کاش سال و بچه ها دست از سر من بکشند.
بعضی قتها فکر می کم پولهایم را جمع کنم و بردارم بروم تهران یک پانسیون یا یک سوییت نقلی بگیرم و دست از همه چیز بکشم. بچه ها بزرگ شده اند و اینطور که بویش می آید خیلی هم مستقلند و گاه فکر میکنم حتی بدون من خوشترند و سر پا. نانا کم کم به سنی رسیته که حس می کنم دارد به خصم من تبدیل می شود.
چه بهتر از این؟
بروم دور شوم و به خودم و آنها اجازه ی نفس کشیدن بدهم.
رفتم خانهایم را ترمیم کردم. به خودم گفته بودم که اگر ناخنکار از من پرسید کجا و چرا و چطور جوابش را بدهم و دادم.
- چقدر ازتون گرفتن؟
- نمیخوام در موردش حرف بزنم
- اجازه می دید قیمت رو نگم؟
یک هچین جوابهایی. بعد دیدم بد پریده ام به ناخنکار کمی دلجویی کردم ازش و حالا حالم خوب است. باید خیلی وقتها پیش جواب می دادم به همه. دیت دست کرداه ام که اینهمه عقب افتادم.
یکی از آن قدیمیها به من پیام داده
تو شهرزادی؟
اولش گفتم نه و بعدش جوابش را دادم که بگویم بله خودم هستم و نمیخواهم با تو حرف بزنم.
افتاده ام روی دور زیباتر کردن خودم. ناخن مرتب می کنم و می خواهم همین روزها بروم یک دستی به سر و رویم بکشم. خط پیشانی را بوتاکس کنخم لیزر کنم مثلا. یک همچین کارهایی و می خواهم موهایم را رنگی کنم که تا به حال نکرده ام. مثلا مسی یا یک جور شرابی مسی.
چرا نکنم؟ زن نیستم مگر؟ چرا یاد گرفته ایم فکر کنیم زنهایی که می نویسند باید از ظاهر دست بکشند. نه همچین خبرهایی نیست. عباس معروفی همین امروز مرد و من هم یکی از همین روزها می میرم. در زندگی بعدی شاید لاک پشت شوم یا یک میخ.
بهتر است کمی به خودم برسم.
چند روز پیش زن یکی از نویسندههای معروف ازم دعوت کرد برم توی کلاس داستاننویسی شوهرش شرکت کنم.
البته باید این توضیح رو بدم که در قضیهی مت.رو.پ.ل از سر احساس تأثر و اینها به من گفت تو عضو تناسلی(,هاهاها) منظورم افتخاری کلاس استاد باش. منم تشکر و اینها.
که مثلا استاد تکند و ...راستش حتی یکی از داستاناشم نخوندم تا حالا.
تازه پریسال هم که با حضرت استاد کلاس داشتم به نظرم شبیه مادهروباه بود قیافهش. ماده راسو هم میشه. ببین اصن قصهی ریختش نیست بهخدا. چیزی که هست اینه که فاقد جذبهس و به تبع آدم رو نگه نمیداره سر کلاس.
از اول تا آخر کلاس «به هر صورت » ورد زبونشه و کلا حال نمیکنم نه با ریختش و نه با سوادش و نه با لهجهش و نه با حلوای شفتهگون بودنش.
بعد زن استاد ادبیات فارسی خوندن و به تبع به عربها قاعدتا میگن تازیان. بهخدا منم میتونم بگم پارسیان اما به تخمم نیست. دیشب یه ستوری کردم درباره یه آخوند که اصن خیلی حالیم نشد چی میگفت. یکی از ک.مو.نیستهایی که دوست دارم ستوری کرده بود منم تقلید.
زنه اومده بود نوشته بود اینم عین نیاکان عرب و مذهبیش دزده. آخونده هم داشت از پیامبر حدیث میاورد.
من حدیث اینا و مذهب و دین و ایمونم به راه نیست اما اگه یکی دیوثه نیاکان عرب و پیامبرش چیکار داره...تازه عن خانوم تو نمیدونی من اصل و نسبم چیه سلیطه؟؟
جواب ندادم بش.
زن ماده روباه شده..چی بگم بهش.
یادم رفت بگم که اون ترم اصن خبرم نکرد. منم بم برخورد یه نمه ازش پرسیدم گفت پاییز بیا ..حالا لابد پولم باید بدم چون متر.رو.پل تبش خوابید لابد.
چه میتوانم بگویم؟ کارم این است که برای سال بازارگرمی کنم.
به انتشارات تازهکار گفتم معروفترین نشر ایران به او پیشنهاد همکاری داده.خب اینجا بود که ترکیدند و گفتند آقا! سال مالِ ما.
اما در واقعیت سال فقط خورش بامیهی پرگوشت میخورد، کون میخاراند و سریال کال بتر سال یا هر چیز دیگری که اسمش هست میبیند و به جای ده تومان برای باغبان پنج تومان میفرستد و به همه میگوید من شوهر شهرزادم و شهرزاد عاشق من است.
پول روانپزشکم را هم نمیدهد.
آه عزیزانم، عزیزانم.
چقدر خوشحالم که دارمتان
طی اینهمه سالی که ننوشتم و از من بیخبر بودید روزی نبود که در این روزگار شبکههای اجتماعی دم دست که هیچ شبیه روزگار ایمیل و ایمیلدوستی نیست روزی نبود که پیامی از شما به دستم نرسد. درد میکشیدم که نمینوشتم و وقتش نبود.
حالا خوب میدانم که آمدهام که برای شما بنویسم. در این دنیا کار من و نقش من...یکی از کارهای من و یکی از نقشهای من همین است. آه عزیزان وفا دار من چه دوستتان دارم که وفادارانه پیگیر من بودید.
چرا نمینویسی؟
کجایی؟
خوبی؟
چه محبتی دادید به من. خدا غرق محبتتان کند.
این را از ته دل برای تک تکتان آرزو میکنم.
خوب باشید و بمانید برایم
اشکهایم میریزد از مهرتان
شهرزاد
نمیدونید. بهخداوندگاری خداوند عز و جل( چقدر کافر بودم وقتی بچه بودم عز در زبان عربی خوزستان به معنای باسن است و از وقتی بچه بودم و به این یک نکته میرسیدم خداوندگار را موجودی میدیدم با باسنی بس عظیم، لعنت آمون بر افکار پلیدم)ایمان آوردهام که یکی از رسالتهای بس نیکویاَم نوشتن در وبالگ یا به عبارتی گویاتر وبلاگنویسی است.
اگر ننویسید که مرا میخوانید به زودی خشمگین خواهم شد
و بیایید اعتراف کنیم که اینستا چه کثافت است.
گیج شدم یه کم، میدونید؟ همینطوری که داشتم توی لپتاپ میگشتم و سعی میکردم یادم بیاد فضای وبلاگ چطوریاست صدای تق تق ناخونهای تازه کاشته شدهم روی کیبور عجیب بود. اونقدر گوشیزده شدم که یادم رفته بود اینجا رو من زندگی میکردم. آخ که چه دلم تنگ شده بود. الان این رو مینویسم قلبم تند و تند میزنه. نمیدونم برای شما چه جوری بودش اما برای من اینجا عین نفس کشیدن بود. اگه بگم این همه سال نفسم بند اومده بود، باور میکنید؟ الان امید دارم یکی از خوانندهها پیام بده که بله واقعا برای منم همینطوری بود:)
آخ عزیزم...عزیزم...عزیزم. چقدر تو خوب بودی و چقدر بهت ایمان دارم. ایمان دارم که مرا از تو گریزی نیست جگرم. امید دارم که من در تو میزیام( چرا همچین شد؟!) و تو از برای من خود خود خود عشق بودی.
u واقعنی.وبلاگهای قبلی را لینک میکنم که ببینید و بخوانید و اگر بشود که همه را یکجا گردآورد، خب چه بهتر.
بیایید دور هم در این زمانهای که وبلاگنویسی و خوانی منسوخ . منزوی و تقریبا منقرض شده باز وبلاگ خودمان را داشته باشیم.
وبلاگ عزیزمان. وبلاگی که از زندگی می گفت و قرار است باز بگوید.
من شهرزاد هستم و شما خوانندگان من.
من شهرزاد هستم برای شما خواهم نوشت و شما مرا خواهید خواند.
ما از هم ممنونیم
یه تبلیغ دیدم رو صفحه گوشی( از اونها که عین قاشق نشسته خودش رو میندازه جلو چشمت) :
-چرا به خارش سر مبتلا میشویم؟
همون موقع ذهنم، بلافاصله پروند:« چون* چونمون میخاره.»
به ذهنم گفتم : بیربطی تا به کی؟
سکوت اختیار کرد و سپس لبخند کجی زد.
*چون: جنوبیِ ماتحت.
«مدتهاست که بوی تمدن به دماغم نخورده است. » این کی به ذهنم رسید؟ وقتی داشتم از پلههای خیاطی پایین میآمدم. دم در خیاطخانه. آنجا که بغل خیاطخانه، یک مغازهی لوازمآرایشی هست پس بوی عطر و اسپری هم هست اما مغازه( باید بنویسم فروشگاه؟) تعطیل بود برای همین شاید بوی مردهای خوشبویی بود که همان دور و برها ایستاده بودند. دم در خیاطخانه به خودم گفتم:
- بوی آدم
-بوی آدم خوشبو
فکر کردم: خیلی وقت است که این جور بوها به دماغم نخورده. پا گذاشتم بیرون. پیچیده شده در پالتوی همین اواخر دوخته شده. جواب دادم : وقتش را نداشتهم. بیشتر بوی علف بوده، بوی شبدر، گل و بوی عرق یا دهان ...و البته بوهای دیگر. مثلا بوی کودکه خوب است و بوی پیپی گربهها که خوب نیست...بوی خیانت
هاهاها...از آن حرفها مثلا. از آن حرفهای سریال طلا. یا ذهن طلایی؟ یا دهن طلایی؟ یا چه بوی بلایی.
نه بابا همچین خبرهایی هم نیست. نه خیانت هست و لا هم یحزنون .
***
همین دو ثانیه پیش رفتم به دندان خدمتکارم، خانم عاشق ممد و دندانهای زیلایی فکر کردم و خودم را مجبور به استفراغ کردم و تمامش کردم. از سر شب حالت تهوع داشتم و حالا سبکبار و بال و حالم.
خدمتکار البته نباید میگفتم. ایشان خانمی زحمتکش و دروغگو و شوهرپرست هستند که گاهی میآید کمکم.
خدمتکار را از جهت تمسخر احساس ثروتمند بودن بیخود خودم نوشتم.
ها قربونش.