ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ظهر صدای خنده آمد. فکر کنم دو سه هفتهای است که از خانه ببرون نرفته باشم.
برای همین صدای آدمها را کمی فراموش کردهام. بله خب منظورم دور و بر خانه، حیاط، باغچه ،تپههای اطراف و اینجور جاها نیست.
منظور ارتباط داشتن و خیابان و بازار و..
خریدها را یک پسر جوان موتوری میآورد. فروشنده است.
همه را میگذارد دم گاراژ.
برایش پول میریزم.
از سیگار تا سیب زمینی پیاز.
اینجا اسنپ و خرید اینترنتی ندارد.
تا خالا ندیدمش..درست.
وقتی صدای خنده آمد دیذم همسایهی شصت و چند ساله با زن بیست و چند سالهاش روی تاب نشستهاند.
ک
گاهی به سگشان غذا میدهم. اینجا همه چندین سگ دارند. چون پرت است و دورافتاده..زن داشت موی مرد شکمدار قدکوتاه را نوازش میکرد. موی کوتاه داشت زن و صورتی تنش بود.
چندبار که مرد خانه نبود صدای شوخی و خنده اش را با پسر جوان مرد شنیدهام. دنبال سگ میگذارند و گاهی والیبال بلزی میکنند. پسر شلوارک و رکابی مشکی میپوشد و زن صورتی ...جانش به صورتی بسته است.
بعد با فرغون رفتم برگ را بریزم توی دره، زن گفت اینا انگار خونهشون خالیه.
پنهان شدم پشت بوتهها.