چای دم کردم روی منقل ..به ماه نگاه میکردم و آسمان ..و یکهو آمدم روی زبانم...شبانگاهان..
چقدر است نخوانده بودمش...
بن دانشگاه...نانا به همراه پدرش...من مانده ام و حوضم و آتشم ...و تنی که هر شب از شدت کار بی جان می افتد روی تخت و فرصت بیخوابی ندارد